معنی زمین پر از سنگ

لغت نامه دهخدا

زمین سنگ

زمین سنگ. [زَ س َ] (اِخ) دهی از دهستان شمیل است که در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس است و 338 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


زمین

زمین. [زَ] (اِ) ترجمه ٔ ارض، در زمی گذشت. (آنندراج). بمعنی معروف است و این مرکب است به لفظ «زم » که بمعنی سردی است و «یا نون » نسبت، چنانکه در سیمین و زرین. چون جوهر ارض سرد است، لهذا به این اسم مسمی گردید. گاهی نون حذف کرده زمی هم گویند. (غیاث). ارض و تراب و خاک و سطح کره ٔ خاکی. (ناظم الاطباء). خاک. (فرهنگ فارسی معین). مخفف آن زمی، پهلوی «زمیک »، اوستا «زم »... و زمین از همین زم است با پسوند «ین »و زمیک پهلوی نیز از همان ریشه است با پسوند «یک »، هندی باستان «جمه » (روی زمین)، افغانی «جمکه » (زمین)، استی «زخ » و «زنخه »، سریکلی «زمس »، شغنی «زمچ »، بلوچی «زمیک » (مزارع، بذرها)، گیلکی، فریزندی، یرنی و نطنزی... سمنانی، سنگسری... لاسگردی و شهمیرزادی «زمین »، سرخه یی «زم » خاک، ارض، تراب. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). زمی ارض.غبرا. خاک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
آشکوخد بر زمین هموار بر
همچنان چون بر زمین دشخوار بر.
رودکی.
ترّ است زمین ز دیدگان من
چون پی بنهم همی فرولغزم.
آغاجی.
که از مرز هیتال تا مرز چین
نبایدکه کس پی نهد بر زمین.
فردوسی.
اگر بر سر مرد زد در نبرد
سرو قامتش با زمین پخج کرد.
فردوسی.
فرود آمد از تخت و کرد آفرین
تهمتن ببوسید روی زمین.
فردوسی.
نهادند همواره سر بر زمین
بر و بر همی خواندند آفرین.
فردوسی.
زمینی زراغن بسختی چو سنگ
نه آرامگاه و نه آب و گیاه.
بهرامی.
به همه شهر بود از آن آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین.
عنصری.
گرچه به هوا بر شد چون مرغ همیدون
ورچه به زمین ور شد چون مردم مانی.
منوچهری.
وی زمین بوسه داد و گفت صلاح بندگان آن باشد که خداوند بیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). چون بوالمظفر را دید پیاده شد و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 365). دو سه جای زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 380).
تن زمینی است میارایش و بفکن به زمین
جان سماوی است بیاموزش و بربر به سماش.
ناصرخسرو.
من پیش تو بر زمین نهم سر
کای پای بر آسمان نهاده.
خاقانی.
بوده زمین خانقهش، بام آسمان
بیرون از این سراچه که هست آسمانش نام.
خاقانی.
چو دیدندش زمین را بوسه دادند
زمین گشتند و در پایش فتادند.
نظامی.
زد زمین بوس و گشت شاه پرست
چون زمین بوسه داد باز نشست.
نظامی.
بدانست روزی پسر در کمین
که ممسک کجا کرد زر در زمین.
سعدی (بوستان).
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
چو یکران توسن زدش بر زمین.
سعدی (بوستان).
به زمین برد فرو خجلت محتاجانم
بی زری کرد بمن آنچه به قارون زر کرد.
صائب.
- از زمین برداشتن، دفن کردن مرده را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- به زمین گرم خوردن، در تداول گویند «بزمین گرم بخوری » نفرین است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- پشت کسی به زمین آمدن، شکست خوردن او.
- پشت کسی را به زمین آوردن، شکست دادن او و تسلیم کردن او.
- روی کسی را به زمین انداختن، خواهش او را نپذیرفتن. اجابت مسئلت وی نکردن.
- زمین از دور بوسیدن، کنایه از نهایت ادب. (آنندراج).
- زمین از زیر پای کشیدن، کنایه از آن است که دیوانگان را به بازی بازی بترسانند. (برهان). دیوانگان را به بازی بازی ترساندن. (فرهنگ فارسی معین). به بازی ترسانیدن دیوانگان را. (آنندراج). دیوانگان را ترسانیدن. (فرهنگ رشیدی):
کشند اطفال در کویت زمین از زیر پای من
بلغزیدن ندارد هیچکس امروز پای من.
ظهوری (از فرهنگ رشیدی).
طلبکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی
که پنداری زمین را می کشند از زیر پای او.
صائب (از آنندراج).
- زمین اندا، کاهگل سازنده. کاهگل مال:
روی خاک آلوده من چون کاه بر دیوار حبس
ازرخم کهگل کند اشک زمین اندای من.
خاقانی.
- زمین به دندان گرفتن، اظهار عجز و فروتنی. (آنندراج). اظهار عجز و فروتنی کردن. (فرهنگ فارسی معین). اظهار ضعف و عجز و ناتوانی و فروتنی کردن. (ناظم الاطباء):
فراوان پیل و گوهر نیز چندان
که صد اشتر زمین گیرد به دندان.
امیرخسرو (از آنندراج).
- زمین بسر کشیدن، در آنندراج و بهار عجم این کلمه بدون معنی رها شده و بیتی از فرخی شاهد آن آمده که کنایه از نهایت تواضع و فروتنی کردن است:
بساط دولت او را بر وی روبدماه
زمین همت اورا بسر کشد کیوان.
فرخی (از آنندراج و بهار عجم).
- زمین بوس. رجوع به همین کلمه شود.
- زمین بیت مقدس، ارض مقدسه. (ترجمان القرآن).
- زمین بی گیاه، جُرْز. فِل. اَجرَد. جَردَه. عراد. ارض مهصاء. مَعق. ارض معطاء. سُبرور. (منتهی الارب). زمین بی نبات، جَرَد. اَجرَد. رجوع به همین مترادفات شود.
- زمین پست، زمین گود. غار. غائط. طأطاء. غور. تلعه. طعطع. مأوه. زهق.رجوع به مترادفات این کلمه شود.
- زمین تاب، آنچه زمین گرم کند، چون: ریگ زمین تاب. (آنندراج). تابنده و گرم کننده. (ناظم الاطباء):
چنان ریگ گرمش زمین تاب بود
که نعل تکاور در او آب بود.
هاتفی (از آنندراج).
- زمین خراشیدن، حالتی است که در وقت خجالت رو میدهد. (آنندراج):
مه نو، به ناخن زمین می خراشد
ز شرم دو ابروی همچون هلالش.
صائب (از آنندراج).
- زمین را سایه شدن، تواضع و فروتنی کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب «زمین سایه شدن » شود.
- زمین زنده داشتن، در شاهد زیر ظاهراً کنایه از آباد کردن زمین است:
زمین زنده دار آسمان زنده کن
جهان گیر دشمن پراکنده کن.
نظامی.
- زمین سا، ساینده بر زمین.
- || در صفت جبین و سر کنایه از متواضع و افتاده است:
نوای باربد لحن نکیسا
جبین زهره را کرده زمین سا.
نظامی.
رجوع به ماده ٔ بعد شود.
- زمین سای، چیزی که تا بزمین برسد از جهت بلندی چون زلف زمین سای. (بهار عجم) (آنندراج):
ز مژگان قدسیان را رخنه ها افکند در ایمان
ز دل روی زمین شد پاک از زلف زمین سایش.
صائب (از بهار عجم و آنندراج).
- زمین سایه شدن، یعنی تواضع و فروتنی. (فرهنگ رشیدی):
خرامان رفت با جان پرامید
زمین سایه شده درپیش خورشید.
خسرو (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمین سایه شده، کنایه از متواضع و فروتن شده. (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به ترکیب قبل شود.
- زمین سنب، که زمین را سوراخ کند. سنبنده ٔ زمین. رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمین سنبه، آبدزدک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || سوراخ کننده ٔ زمین. (ناظم الاطباء):
صهیل زمین سنبه ٔ تازیان
به ماهی رسانده زمین را زیان.
نظامی.
- زمین سوخته، کنایه از زمینی که در او رستنیی نروید. (آنندراج).
- زمین سیلاب گیر، کنایه از زمین پست که آب در آن جمع شود. (آنندراج).
- زمین شکافتن، بمعنی زمین دریدن. (آنندراج).
- زمین شور، مقابل زمین نیکو. (آنندراج). زمین شوره ناک. سبخه. زمینی که نمک آن فراوان باشد و غالب رستنی ها در آن نروید:
زمین شور سنبل برنیارد
در او تخم عمل ضایع مگردان.
سعدی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمین شوره، زمین شور. زمینی پر از نمک و شوره. شوره زار. نمکزار:
هر آنچه نستاید زمین شوره کسی
که پر شکوفه و گل باغ بیند و بستان.
فرخی.
بی هیچ خیر و فضل همه سر پر از فضول
همچون زمین شوره ٔ بی کشت و بی نمی.
فرخی.
این زمین پاک و آن شوره است و بد
این فرشته پاک و آن دیو است و دد.
مولوی.
- زمین فرسای، زمین سای. زمین ساینده. که چهره و جبین بر خاک ساید اظهار بندگی را:
آسمان در بوس و سجده بر درش
از لب و چهره زمین فرسای باد.
خاقانی.
- زمین کسی بودن، کنایه از افتادگی و خضوع در مقال اوست:
بدین آسمانی زمین توام
ز چینم ولی دردچین توام.
نظامی.
رجوع به گنجینه ٔ گنجوی ص 8 شود.
- زمین کند، صاحب منتهی الارب در ذیل قِرمِص آرد: خانه ٔ زمین کندو گو فراخ درون تنگ دهانه که مردم سرمازده در وی گرم شود و سرما دفع کند - انتهی. کنده در زمین.
- زمین گیر. رجوع به همین کلمه شود.
- زمین لرزش، زمین لرزه. (آنندراج):
شد غم آبادم خراب از دل طپیدن عاقبت
زین زمین لرزش، شکست افتاد بر طاق دلم.
سعید اشرف (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمین لرزه، زلزله. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). زمین لرزش. لرزه ٔ زمین که ترجمه ٔ آن زلزال است. (آنندراج):
زمین لرزه افتاد در مصر از آن
که دیده ست هرگز چنین داستان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
زمین لرزه ٔ مقرعه در دماغ
زده آتشین مقرعه چون چراغ.
نظامی.
چو آرد زمین لرزه ناگه نبرد
برآرد به آسانی از کوه گرد.
نظامی.
ز غریدن کوس خالی دماغ
زمین لرزه افتاد در کوه و راغ.
نظامی.
رجوع به زمین (اِخ) و زلزله شود.
- زمین ماندن کاری یا چیزی یا کسی، به مشکلی سخت روبرو شدن. با بی علاقگی و عدم توجه مردم مواجه شدن، چنانکه گویند: دخترهای من به زمین نمانده است که بمثل این اشخاص بدهم. یا، نه مالیات دولت به زمین می ماند نه باران خدا به آسمان. یا مرده ٔ فلان کس زمین مانده است. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب «از زمین برداشتن » شود.
- زمین مرده، کنایه از زمینی است که در آن رستنیی نروید. (برهان) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). زمین خشک که قابل زراعت نباشد و در آن رستنیی نروید. (ناظم الاطباء).
(از غیاث). خاک مرده. (آنندراج):
هیچ طاعت همچو احیای زمین مرده نیست
یاوه را در گوشه ٔ محراب می باید کشید.
صائب (از آنندراج).
چون زمین مرده ای کز ابر گردد تازه رو
از عرق روی تو احیا می کند آیینه را.
صائب (ایضاً).
- زمین نشین، کنایه از ساکن. بی حرکت:
گردد فلک ز حیرت حالش زمین نشین
گردد زمین ز سرعت رقصش فلک خرام.
خاقانی.
- زمین نشینی، خاک نشینی. (آنندراج):
بوی فلک از کمال نشنید
هرچند به قطب خویش پیچید
دارد ز برای قطب بینی
امروز سر زمین نشینی.
واله هروی (از آنندراج).
- زمین نیکو، خاک خوب. (ناظم الاطباء).
- زمین وار، مانند زمین:
از این نه گاو پشت آدمیخوار
بنه بر پشت گاو افکن زمین وار.
نظامی.
- || کنایه از ناچیز و پست و حقیر و بی منزلت:
زمین وارم رها کردی به پستی
تو رفتی چون فلک بالا نشستی.
نظامی.
یک امشب بر در خویشم بده بار
که تا خاک درت بوسم زمین وار.
نظامی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمین و زمینی، کنایه از پست و فروتن و خاضع. (گنجینه ٔ گنجوی ص 282). رجوع به زمینی شود.
- امثال:
زمین ترکید پیدا شد سرخر. (آنندراج). این مثل را بدانگه آرند که ثقیلی یا مکروه نامقبولی بر کسی یا جمعی وارد شود، و برای ابراز کراهت گویند.
زمین را هر باری که بگذاری بردارد. (آنندراج). نظیر: هرچه بکاری تو همان بدروی.
مین سخت و آسمان دور. (آنندراج):
مکن ز طول امل ریشه وار نشو و نما
فسرده باش زمین سخت و آسمان دور است.
سراج المحققین (از آنندراج).
زمین که سخت شد گاو از چشم گاو دیگر بیند، این مثل را در آذربایجان بکار برند و در مواردی گویند که جمعی چون به مشکلی گرفتار شوند و در تلاش رفع آن موفق نگردند، هر کس گمان برد که آن دیگر کوششی نمی کند که این مشکل رفع نمیشود در حالی که حقیقت این است که مشکل آنها بزرگ و بیش از حد توانائی آنانست نه سستی نزدیکان.
|| ملک. زمینهای مزروعی. (فرهنگ فارسی معین). مزرعه. ملک مزروع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بغنوده ست جهان بر درم و آب و زمین
دل تو بر خرد و دانش و خوبی بغنود.
رودکی (یادداشت ایضاً).
مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک
سر و کارش همه با گاو و زمین است و گراز.
عماره (یادداشت ایضاً).
مر او را بسی آب داد و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین.
فردوسی.
تا هر چیزی که ملک من است... یا ملک من شود دربازمانده ٔ عمرم از زر یا رزق... یا زمین. از ملک من بیرون است. (تاریخ بیهقی ادیب ص 318).
جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقانست
به کشت باید مشغول بود دهقان را.
ناصرخسرو.
چنین یاسمین و گل اندر دو عالم
کجا است جز در زمین محمد.
ناصرخسرو.
- زمین آبادان، ریف. (دهار). زمین آباد و پر سبزه و آبگاه.
- زمین آچار، زمین شکسته وناهموار. (آنندراج).
- زمین افتاده، ملکی که از مدتی بایر شده باشد. (ناظم الاطباء).
- زمین تابستانی، ملکی که در موسم تابستان ثمر و حاصل دهد. (ناظم الاطباء).
- زمین توفیر، ملکی که اجاره دهند و بر اجاره ٔ سابق وی بیفزایند. (ناظم الاطباء).
- زمین جلی، به اصطلاح هندی ملکی که فقط در موسم باران زراعت می شود. (ناظم الاطباء).
- زمین چاهی، ملکی که از آب چاه مشروب می گردد. (ناظم الاطباء).
- زمین خسته، زمین شیار کرده را گویند که در زیر دست و پای مردم و چاروا نرم شده باشد. (برهان). کنایه از زمینی که در زیر دست و پای چاروا نرم شده باشد. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از زمینی است که شیار کرده باشند یا به سبب آمد و شد مردم بغایت نرم شده باشد، چنانکه به اندک حرکتی غبار برخیزد. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). زمین شیار کرده که در زیر دست و پای مردمان و چارپایان نرم شده باشد. (ناظم الاطباء):
نی از غبار خسته بیرون شدی به زور
نی از زمین خسته برانگیختی غبار.
انوری (از آنندراج).
- زمین زمستانی، ملکی که فقط در موسم زمستان ثمر و حاصل دهد. (ناظم الاطباء).
|| ملک. کشور. ولایت. اقلیم. مملکت. (ناظم الاطباء). ملک. مملکت. سرزمین. کشور. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا):
چو کار جهان مر مرا گشت راست
فزون شد زمین، زندگانی بکاست.
فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
برسم بزرگان و فر کیان
زمین کهستان ورا داد شاه
که بود او سزاوار تخت و کلاه.
فردوسی.
شدند آن زمین، شاه را چاکران
چو پیوسته شد نامه ٔ مهتران.
فردوسی.
حسنک بو صادق را گفت که این پادشاه روی به کاری بزرگ دارد و به زمین بیگانه می رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). به خواب دیدم که من به زمین غور بودمی و بسیار طاوس و خروس بودی. (تاریخ بیهقی). بیوراسپ از گوشه ای درآمد، او را بتاخت و او به زمین هندوستان گریخت. (نوروزنامه). و به زمین عراق دوازده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر. (نوروزنامه). کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. (گلستان).
- ایران زمین، کشور ایران. مملکت ایران. رجوع به ایران شود.
- ایسو زمین، ولایت ایسو (یکی از هفت ولایت روس قدیم). رجوع به ایسو شود.
- تبت زمین، کشور تبت. رجوع به تبت شود.
- توران زمین، کشور توران. سرزمین توران. رجوع به توران شود.
- خاور زمین، شرق. مملکت خاور.
- زمین بخش، که دولت و ملکت بخشد:
زمان، زمان خردگستر زمین بخش است
محال باشد گفتن زمان زمان من است.
اثیرالدین اخسیکتی.
- زمین حسن خیز، زمینی که در آن صاحب جمالان بسیار بهم رسند. (آنندراج):
مگر کندی که شوق باده تیز است
زمین از لاله و گل حسن خیز است.
دانش (از آنندراج).
- زمین عرب، سرزمینی که عرب در آن سکونت دارد. عربستان. حجاز. رجوع به سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 90 و 112 شود.
- سرزمین، مملکت. بلد. بلده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- یونان زمین، کشور یونان. مملکت یونان. سرزمین یونان. رجوع به یونان شود.
|| درشاهد زیر بمعنی مسافت آمده است: گفت از این جایگاه تا به شهر سراندیب چهار فرسنگ زمین است. (اسکندرنامه ٔ قدیم نسخه ٔ سعید نفیسی). || تک حوض. آبگیر. تالاب. || زمینه ٔ تصویر. (ناظم الاطباء). رجوع به زمینه شود. || در شبه ترکیبهای زیر که صاحب آنندراج و بهار عجم و شرفنامه ٔ منیری آنها را در شمار کنایه آورده اند کنایه نیستند، بلکه تشبیه زمین به ملک و باغ و میدان و امثال اینهاست و معنی کنایه ٔ لغوی در آنها وجود ندارد و این گونه تعبیرها از نوع لغت سازیهای هندیان است.
- زمین سخن، سندش در زمین نظم بیاید. (بهار عجم) (آنندراج):
ز طرف گلشن فردوس به زمین سخن
نهال خامه ام از نخل یاسمین بهتر.
مفید بلخی (از بهار عجم و آنندراج).
چگونه دل نکشد باغ دلنشین سخن
که آب معنی تر میخورد زمین سخن.
تأثیر (ایضاً).
- امثال:
زمین سخن فراخ تر است، یعنی در گفتن نیاید... (شرفنامه ٔ منیری):
ذکر تشریف شاه نتوان کرد
کآن زمین سخن فراخ تر است.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری).
- زمین شعر، بحر و ردیف و قافیه و غیره که در آن شعر گفته شود. (بهار عجم) (از آنندراج):
بلاست اخذ معانی ز فکر همطرحان
زمین شعر کجا حق شفعه داشته ست.
سراج المحققین (از بهار عجم آنندراج).
فکری که دم ز قبله ٔ آن چهره می زند
بهتر زمین شعر، ز ارض تهامه اش.
محسن تأثیر (ایضاً).
- زمین غزل، سندش در زمین نظم بیاید. (بهار عجم) (آنندراج):
از تو قبیله ای به نکوئی مثل شود
چون پیش مصرعی که زمین غزل شود.
تأثیر (از بهار عجم) (آنندراج).
- زمین مقال، از عالم زمین سخن. (آنندراج). کمال را چون پایه ٔ طبیعت از آسمان بندی خیال گذشت در عالم زمین یابی مقال (!) به خلاق المعانی مخاطب گشت. (آشوبنامه ٔ طغرا از آنندراج). رجوع به زمین نظم شود.
- زمین نظم، (اصطلاح شعرا) کنایه از بحر. (بهار عجم). شعر. (آنندراج): قلم صوفی مشرب که در صومعه ٔ دوات چند اربعین بر آورده از خاک پاک زمین نظم دانه های تسبیح ساخته. (مناظره ٔ تیغ و قلم ملا منیر از بهار عجم و آنندراج). لیکن به گمان بعض محققین زمین نظم، لفظ آمده نیست، همان زمین شور است و منشاء این انکار غیر از عدم علم بر اخوات آن چه توان گفت، زیرا که زمین سخن و زمین غزل مستعمل است... (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به زمین سخن و زمین غزل شود.

زمین. [زَ] (اِخ) سیاره ای که ما در آن منزل داریم واز آن نشو و نما می کنیم... در مدت 24 ساعت یکدفعه بر دور خود می گردد و در مدت 365 روز و شش ساعت و چند دقیقه بر دور شمس گردش می کند و بی نهایت کوچکتر است از شمس. و تقسیم می کنند سطح زمین را بواسطه ٔ خطوط اعتباری از یک قطب به قطب دیگر بدو جهت و این خطوط موهوم را که دوائر نصف النهار و درجات طول گویند 180 درجه در مشرق نصف النهار پاریس و 180 درجه در مغرب نصف النهار فرض شده اند و علاوه بر آنها خطوط متوازی دیگری فرض کرده اند که آنها را درجات عرض می نامند و از خط استوا تا بقطب شمال 90 درجه و از آنجا تا به قطب جنوب نیز 90 درجه فرض شده است. (ناظم الاطباء). یکی از کرات منظومه ٔ شمسی که مدار گردش آن بدور خورشید پس از عطارد و زهره می باشد. زمین محل زندگی انسانها و حیوانات دیگر و گیاهان مختلف می باشد. در هر 24 ساعت یکبار به دور خود و در هر سال (365 روز) یکبار بدور خورشید می چرخد، اولی را حرکت وضعی و دومی را حرکت انتقالی گویند. تشکیلات کره زمین از خارج بداخل عبارتست از: 1- کره ٔ هوا یا آتمسفر و یا جو که خارجی ترین قسمت ساختمان زمین است و از گازهای مختلف که قسمت عمده ٔ آن ازت، اکسیژن و بخار آب است، تشکیل شده است. 2- کره ٔ آب که بر روی پوسته ٔ جامد قرار گرفته و در برخی نقاط پوسته ٔ جامد از سطح آب خارج و تشکیل خشکیها را داده است. 3- پوسته ٔ جامد که محل نشو و نما و زندگی گیاهان گوناگون و جانوران مختلف و آدمیان باشد. 4- قسمت مذاب زمین که در اعماق بالغ بر 60 کیلومتری پوسته ٔ جامد زمین قرار دارد. مذاب بودن این طبقه بعلت حرارت زیاد آن است. 5- هسته ٔ مرکزی که جامد است... ارض. کره ٔ ارض. کره ٔ زمین.
پیدایش زمین مطابق فرضیه ٔ لاپلاس: منظومه ٔ شمسی که زمین یکی از سیارات آن می باشد، ابتدا بصورت توده ٔ ابر مانند متحرکی بودکه به دور خود حرکت داشته و قسمت اعظم 699700 خورشید را تشکیل داده. بقیه، سیارات را بوجود آورده است. مطابق این عقیده توده ٔ ابرمانندی که زمین را تشکیل داده است بر اثر دوری از کانون حرارت و نقصان تدریجی گرمای آن سرد و سخت گردیده و اولین قشر پستی و بلندی های زمین را تشکیل داده. ضمناً بخار آب موجود در آتمسفر اولی بر اثر نقصان تدریجی حرارت، بمایع تبدیل گشته و در پستی های زمین جمع گردیده و اقیانوس های نخستین را بوجود آورده است. (از فرهنگ فارسی معین). سیمین سیاره ٔ منظومه ٔ شمسی. بعد آن از خورشید 149/5 میلیون کیلومتر و مدت مدار آن به گرد خورشید 365 روز و ربع و مدت دوره ٔ محوری آن 24 ساعت و آن را یک قمر است. و میان ناهید (زهره) و بهرام (مریخ) قراردارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). یکی از سیاره های منظومه ٔ شمسی که از لحاظ بزرگی پنجمین و از حیث فاصله اش به خورشید سومین سیاره ٔ این منظومه است و یگانه سیاره ای است که از وجود حیات در آن اطلاع قطعی حاصل است. دو سیاره ٔ نزدیکتر از زمین به خورشید در حدود 000، 500، 149کیلومتر است. زمین را پوششی از گاز احاطه کرده است که قسمت عمده ٔ آن اکسیژن و ازت می باشد و او را یک قمر است. وسعت خشکی های آن در حدود 000، 800، 148 کیلومتر مربع و وسعت اقیانوسها در حدود 000، 200، 361 کیلومتر مربع می باشد.
ابعاد و شکل زمین: زمین تقریباً کروی است و در بسیاری از مسائل می توان آن را کره ای پنداشت که محیط دایره ٔ عظیمه ٔ آن 40/000 کیلومتر است. شعاع چنین کره ای 6366 کیلومتر می باشد، ولی در حقیقت زمین کره ٔ کاملی نیست، بلکه در دو قطب فرورفتگی و در استوا برآمدگی دارد. جرم زمین تقریباً 1021 * 6 تن و جرم مخصوص متوسط آن 5/552 است.
حرکات زمین: معروف ترین حرکات زمین عبارتند از حرکت وضعی و حرکت انتقالی آن. حرکت وضعی زمین که بوسیله ٔ «فوکو» ثابت شد، حرکتی است از مغرب به مشرق بر گرد خط موهومی موسوم به محور زمین که از مرکز زمین بر استوای آن عموداست. نقاط تقاطع محور زمین را با سطح آن دو قطب زمین قطبین جغرافیایی میخوانند. زمان یک دوران کامل زمین در طول محورش شبانه روز می باشد. این حرکت سبب طلوع و غروب ظاهری خورشید و ماه و ستارگان و توالی روشنی و تاریکی است. علاوه بر حرکت وضعی، زمین سالی یکبار به دور خورشید حرکت انتقالی می کند، مدار این حرکت بیضی است که خورشید در یکی از کانونهای آن قرار دارد. سرعت این حرکت در حدود 35 کیلومتر در ثانیه است. خروج از مرکز مدار زمین در حدود 1/60 است به سبب این خروج از مرکز، فاصله ٔ متوسط زمین تا خورشید در طی سال از مقدار متوسط خود یعنی 000، 500، 149 در حدود 000، 800، 4 کیلومتر تغییر می کند. این اختلاف آن اندازه نیست که در اقلیم مؤثر افتد، چنانکه در نیمکره ٔ شمالی، در زمستان زمین به خورشید نزدیک تر است تا در تابستان، محور زمین نسبت به صفحه ٔ مدار آن زاویه ای برابر 66 درجه و 33 دقیقه و 01 ثانیه دارد و این میل محور توأم با حرکت انتقالی زمین، سبب درازتر بودن روزها در تابستان نسبت به زمستان می باشد و علت اولیه ٔ پیدایش فصول نیز هست. حرکات زمین منحصر به حرکات وضعی و انتقالی نیست، زیرا در ضمن گردش سالانه ٔ زمین بدور خورشید، خود با سرعتی در حدود 2 کیلومتر در ثانیه نسبت به ثوابت حرکت می کند و در این حرکت زمین را با خود می برد. پس مسیر واقعی حرکت زمین نسبت به ثوابت یک منحنی پیچ است. در آغاز هر سال نو، زمین نسبت به خورشید به همان وضع آغاز سال گذشته در می آید، ولی در واقع درحدود 000، 000، 644 کیلومتر بر این پلکان مارپیچی بالارفته است. بالاخره محور زمین خود حرکاتی دارد که از آنها یکی حرکت تقدیمی و دیگری رقص محور است.
ساختمان زمین: جرم مخصوص متوسط سنگهای سطحی زمین در حدود 2/67 است، اما از شکل و اندازه ٔ جرم زمین معلوم میشود که جرم مخصوص متوسط آن بر رویهم 5/5 می باشد؛ بنابراین چگالی هسته ٔ زمین بمراتب بیشتر از چگالی سطح آن است. از مطالعه ٔ امواج زلزله چنین برمی آید که زمین از یک رشته قشرهایی که مانند پوستهای پیاز رویهم قرار گرفته اند، تشکیل یافته است. نظر محققان درباره ٔ ضخامت این قشرها متفاوت می باشد. وجود سه لایه ٔ متمایز در نزدیک سطح زمین تقریباً مسلم است. رفتار امواج زلزله حاکی از این است که در اعماق (نسبت به سطح زمین) دوازده کیلومتری، سی و هفت کیلومتری و شصت کیلومتری در ساختمان زمین انفصال روی میدهد، یعنی خواص فیزیکی لایه ها بطور فاحش تغییر می کند. در عمق 2900 کیلومتری سطح انفصال دیگری قراردارد که در آنجا لایه ها فاحش تر است. بیشتر لرزه شناسان معتقدند که در این امواج زلزله به هسته ٔ مرکزی زمین برخورد می کنند که احتمالاً مرکب از آهن و نیکل بحالت مایع است خلاصه اطلاعات از داخل زمین اجمالاً بدین شرح است: هسته ٔ مرکزی به شعاع 3/470 کیلومتر، لایه ٔ برزخی از سیلیکاتهای آغشته به آهن به ضخامت 1700 کیلومتر، لایه ای از سیلیسیوم و منیزیوم موسوم به سیما، بضخامت در حدود 1140 کیلومتر، سنگهای فوق العاده بازی مشتمل بر لایه ای به ضخامت 23 کیلومتر، لایه ٔ بازالتی که محمل مستقیم قشر جامد زمین و بطور عمده مرکب ازگرانیت و سنگهای گرانیتی است به ضخامت 12 کیلومتر ولایه ٔ خارجی یا قشر جامد زمین که آن را سنگ کره نیز می نامند. اقیانوس ها آب کره را تشکیل میدهند. لایه ٔ گازی موسوم به جو زمین که بر کره ٔ زمین محیط می باشد ازعناصر شیمیائی 96 عنصر در زمین یافت میشود، ولی مواد معدنی موجود حاصل از ترکیبهای آنها به 1000 می رسد داخلی ترین قسمت میانی از سنگهای تهنشینی. لایه های خارجی یا سطحی عبارتند از رس و شن و برنزهای گرانیت و بازالت که در رشته کوهها و نواحی کوهزایی بسبب روراندگی و فراراندگی لایه های تحتانی پدید می آیند. از قشر زمین در حدود 93% جامد و در حدود 7% مایع است. از ماهیت داخله ٔ زمین چندان اطلاعی در دست نیست و این مختصرناشی از مطالعه رفتار امواج زلزله و قشر جامد زمین است. عموماً دما با عمق زیاد می شود (احتمالاً از قرار20 درجه ٔ سانتی گراد در کیلومتر). دمای گدازهای آتش فشانی که از آتشفشانهای زنده به خارج پرتاب می شود، درحدود 1100 درجه ٔ سانتی گراد است. بعضی از محققین چنین می پندارند که از عمق 50 کیلومتری میزان ازدیاد دمابمقدار معتنابهی تنزل می کند و محتملاً دمای هسته ٔ مرکزی زمین بیش از 2000 یا 3000 درجه سانتی گراد نخواهدبود. هر چه بیشتر بطرف مرکز زمین نزدیک شویم، فشار افزایش پیدا می کند و فشار در عمق دو هزار کیلومتری را برابر یک میلیون آتمسفر تخمین زده اند و فشار مرکز زمین ممکن است 3/5 برابر آن مقدار باشد.
سن و منشاء زمین: سن زمین را تاریخ گذاری بوسیله ٔ رادیو آکتویته بدست می آوردند و این مطمئن ترین وسیله ٔ تخمین صحیح است. قدیمترین سنگهای زمینی بر این اساس در حدود 000، 000، 2800 سال سن دارند و سن سنگهای شهابی را در حدود 000، 000، 4500 سال تخمین زده اند و چنین پیداست که سن زمین به سن سنگهای شهابی نزدیک تر می باشد. منشاء و نحوه ٔ پیدایش زمین هنوز بطور قطعی روشن نشده است. «فرضیه ٔ سیارگان »، منظومه ٔ شمسی را ناشی از آن میداند که به سبب عبور ستاره ای از نزدیکی خورشید مقداری از جرم خورشید بر اثر جاذبه ٔ آن ستاره کنده شده و سیارگان منظومه ٔ شمسی از آن پدید آمده اند. نظریه ٔ دیگری هست که زمین قسمتی از ستاره ای است که منفجر شده است. (از دائره المعارف فارسی):
که هر بامدادی چو زرین سپر
ز مشرق برآرد فروزنده سر
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
فردوسی.
بر آن آفرین کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید.
فردوسی.
درود جهان آفرین بر تو باد
همان آفرین زمین بر تو باد.
فردوسی.
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد بکردار روشن چراغ.
فردوسی.
ز فرّش جهان شدچو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پرنگار.
فردوسی.
اسب تاختن گرفتم، چنانکه ندانستم که بر زمینم یا در آسمان. (تاریخ بیهقی).
زمین همچو گوی و چو گوی آسمان
فراوان مر او را دلیل و گواست.
ناصرخسرو.
من آنم که چون آتشی زیر دارم
ز ننگ زمین در هوا می گریزم.
خاقانی.
ناله گر سوی فلک رفت رواست
سایه باری به زمین بایستی.
خاقانی.
عیسی دوم آمده به زمین
باز بر آسمان چارم شد.
خاقانی.
تو زیر زمین شدی چو خورشید
تا کی ز بر سمات جویم.
خاقانی.
همان گوی را مرد هیئت شناس
به شکل زمین می نهد در قیاس.
نظامی.
- زمین به آسمان دوختن، زمین و زمان را بهم دوختن. کنایه از منتهای جهد و کوشش کردن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زمین وزمان بهم دوختن و ترکیب بعدی شود.
- زمین را به آسمان دوختن، کنایه از زیاده از مقدور دست و پا زدن و کوشیدن. (آنندراج).
گر زمین را به آسمان دوزی
ندهندت زیاده از روزی.
شیخ شیراز (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمین و زمان یا زمین و آسمان بهم دوختن، منتهای جهد و کوشش خود کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب قبل شود.


سنگ

سنگ. [س َ] (اِ) سنگ در پهلوی به معنی ارزش و قیمت آمده «تاوادیا هَ. 164». معروف است و به عربی حجر خوانند. (از برهان). حجر. صخره. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). هر یک از توده های بزرگ و سخت معدنی و طبیعی که دارای ساختمانی صلب و املاح و عناصر معدنی یا آتشفشانی و یا رسوبی که جزو ساختمان پوسته ٔ جامد زمین محسوبند. در ساختمان سنگها اکثر بقایای موجودات زنده ٔ اعصار قدیمه شرکت میکنند. با توجه بتعریف فوق در وهله ٔ اول تمام تشکیلات صلب پوسته ٔ جامد زمین فقط جزو سنگها بحساب می آیند، درحالی که از لحاظ زمین شناسی تشکیلات نفتی و روغنها و قیرها که جزو ساختمان پوسته ٔ جامدند نیز جزو سنگها محسوب میشوند. سنگها توده های اصلی کانیها را بوجود می آورند. حجر. (از فرهنگ فارسی معین). حجر و جسمی صلب و سخت که از زمین استخراج میکنند و ماده ای که کوههای صلب را تشکیل میدهد. (از ناظم الاطباء):
فروبارم خون از مژه چنان
که آغشته کنم سنگ را ز خون.
حکاک.
تا کی کند او خوارم تا کی زند او سنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم.
ابوشکور.
بباران سنگ و بباران تیر
بدادند سرها به نیرنگ شیر.
فردوسی.
ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار
چنین کرد تا باشد آن پایدار.
فردوسی.
زمینی زراغن بسختی چو سنگ
نه آرامگاه و نه آب و گیا.
بهرامی.
بانگ او کوه بلرزاند چون شیهه ٔ شیر
سم او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
منوچهری.
چون بوی که از مشک جدا گشت و زر از سنگ
بیقدر شود مشک و شود مشک مزور.
ناصرخسرو.
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن.
ناصرخسرو.
گر تو سنگی بلای سخت کشی
ور نه ای سنگ بشکن و بگداز.
مسعودسعد.
چو سنگ را نتواند گزید بوسه دهد
کسی که باشد دعوی نمای معنی یاب.
سوزنی.
آبگینه زسنگ می زاید
لیک سنگ آبگینه می شکند.
خاقانی.
در دل سنگ کثیف جواهر و معادن و فلزات بیافرید. (سندبادنامه ص 2). برسید بکناره آبی که سنگ از صلابت آن بر سنگ آمدی. (گلستان چ یوسفی ص 122).
- امثال:
از میان دو سنگ آرد خواستن یا از میان دو سنگ آردم را میخواهم.
اگر سنگ از آسمان ببارد فلان کار را خواهم کرد.
باده خوردن و سنگ بجام انداختن، نظیر: نمک خوردن ونمکدان شکستن.
پیش پای کسی سنگ انداختن.
دست کسی را بزیر سنگ آوردن.
سنگ از جایش پاشود بد میگوید یا تف و لعنت میکند، همه ٔ مردمان این گروه را تقبیح می کنند. (امثال و حکم).
سنگ بجای خودش سنگین است.
سنگ بزرگ داشتن نشانه ٔ نزدن است. (امثال و حکم).
سنگ بفکن چو یافتی یاقوت، نظیر: مگذر از حکم آیهالکرسی. (امثال و حکم).
سنگ به در بسته می آید، نظیر: هر جا سنگ است به پای لنگ است. ماده به عضو ضعیف می ریزد. (امثال و حکم).
سنگ به رودخانه ٔ خدا انداختن.
سنگ بینداز بغلت باز شود، رنجی بی حاصل است. (امثال و حکم).
سنگ خورده سنگین شده، بعلت کبری کمتر بدیدن دوستان میرود. (امثال و حکم).
سنگ دادن بر محل به از زر دادن بی محل. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
سنگ در موزه داشتن یا سنگ در موزه ٔ کسی بودن.
سنگی را که نتوان گزید بوسه ده:
چو سنگ را نتواند گزید بوسه دهد.
کسی که باشد دعوی نمای معنی یاب.
سوزنی.
سنگ سنگ را میشکند.
سنگ سنگ شکن.
سنگ قناعت بشکم بستن.:
بجز سنگدل کی کند موزه تنگ.
چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ.
سعدی.
سنگ کوچک سر بزرگ را شکند.
سنگ مفت گنجشگ مفت، یا سنگ مفت کلاغ مفت. (جامع التمثیل).
سنگ مفت میوه ٔ مفت. (امثال و حکم).
سنگ و آبگینه، دوناهمتا. (امثال و حکم).
هر جا سنگ است بپای لنگ است.
- آئینه ٔ سنگ، آئینه ٔ بلورین با قطری بیشتر از عادت.
- آبگینه و سنگ با هم بودن، دو مخالف برابر هم افتادن:
برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه و سنگ است.
سعدی.
به تیغ از غرض برنگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ.
سعدی.
- آسیاسنگ آسیاسنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران می کند:. (گلستان چ یوسفی ص 125).
آسیای سنگ ده هزار منی
بدو مرد از کمر بگرداند.
سعدی.
- از زیر سنگ پیدا کردن و بیرون آمدن و بیرون آوردن، از مهلکه ٔ شدید خلاص یافتن. (آنندراج):
آمد ز زیر سنگ برون هر دلی که ریخت
بر خاک میوه های تمنای خام را.
صائب (از آنندراج).
- از سنگ و از چوب چیزی تراشیدن، کنایه از بهم رسانیدن چیزی از جایی که وصول آن از آنجا وقوع نداشته باشد. (آنندراج).
- باریک سنگ.
- بسنگ، بسنگ تمام:
یاری بودی سخت به آئین و بسنگ
همسایه ٔ تو بهانه جوی و دل تنگ.
فرخی.
- بی سنگی، بی ارزشی. بی اعتباری:
زآنکه سنگ آنرا بود کز سیم و زر دارد یسار
رحم کن منگر به بی سنگی و بی سیمی من.
سیفی نیشابوری.
بی سنگی ما ز بی زر و سیمی ماست.
امیرمحمود قمی.
- پاره سنگ:
چو دریا خرد گوهر از کان تنگ
دهد کشتی دُر به یک پاره سنگ.
نظامی.
- پای بسنگ آمدن، بمشکلی برخوردن.ناراحتی دیدن. مانع پدید آمدن:
هر جا که ظن ببردم رفتم طلب بکردم
پایم بسنگ آمد پشتم ز غم دوتا شد.
خاقانی.
- تخته سنگ.
- جوسنگ، وزنی بمقدار یک جو.
- خرسنگ، سنگ گران و عظیم:
بخرسنگ غضبان خرابش کنند
بسیلاب خون غرق آبش کنند.
نظامی.
- درمسنگ، سنگ بوزن یک درم: یکی از آن تگرگ برکشیدند ده درمسنگ بود. (تاریخ سیستان).
- دستاسنگ، آسیای دستی.
- دست سنگ.
- دل در سنگ شکستن، خاموشی گزیدن. پایداری کردن. مقاومت کردن: آنان فسادها دیده... از ننگ آنکه راز و آواز مردم بی فرهنگ نشوند و دل در سنگ شکستند. (نامه ٔ تنسر از کلیله و دمنه چ مینوی ص 112). سنگ پشت گفت: فرمانبردارم و می پذیرم که دم نزنم و دل در سنگ شکنم. (کلیله و دمنه ایضاً ص 112).
- دل سنگ، سنگدل.
- دینارسنگ. سبک سنگ. سیاه سنگ. شکرسنگ. قلماسنگ. قلوه سنگ. غرماسنگ. فرسنگ. کف سنگ. کم سنگ.
- سنگ آبگینه، سنگی که برای ساختن شیشه بکار رود: و از وی (از نصیبین) سنگ آبگینه خیزد نیکو. (حدود العالم).
- سنگ آسیا، دو تخته سنگ گرد که در میان آنها دانه ها را بسایند و آرد کنند. (از ناظم الاطباء): و بیشترین ولایت پارس را سنگ آسیا از آنجا خیزد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 144).
- سنگ آسیان، سنگ فسان و سنگی که بدان کارد و چاقو تیز کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ آهن ربا، حجرالمغناطیس. (از فهرست مخزن الادویه).
- سنگ آهن کش، همان سنگ آهن ربا است که سنگ مغناطیس گویند:
دل اعدای او سنگ است لیکن سنگ آهن کش
از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا.
فرخی.
- سنگ ابلیس، حجر شیاطین. (یادداشت مؤلف).
- سنگ احمر، حجرالاحمر و آن سنگی باشد بزرگ مرجان گویند، از سموم قاتله است یک دانگ وی کشنده میباشد و بعضی گویند نوعی از الماس است. (برهان) (آنندراج).
- سنگ ارمنی، حجر ارمنی. (از فهرست مخزن الادویه). گل اخری را نیز سنگ ارمنی گویند.
- سنگ از موم ساختن، کنایه از امری غریب و بعیدالوقوع کردن. (آنندراج). رجوع به همین کلمه شود.
- سنگ اسود، حجرالاسود. سنگ معروف در بیت الحرام بر رکن عراقی:
دیوار سرای تو کواکب
بوسیده چو حاج سنگ اسود.
(ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 134).
- سنگ بر دل نهادن، کنایه از حوصله و صبر کردن. سنگینی بر دل تحمل کردن.
- سنگ بر دندان آمدن، تودهنی خوردن.جواب دندان شکن شنیدن.
- سنگ بر روی آب آمدن، بطرب ورقص آمدن:
چو رامین گه گهی بنواختی چنگ
ز خوشی بر سر آب آمدی سنگ.
(ویس و رامین).
- سنگ بر سنگ ایستادن و ناایستادن، کنایه از هنگامه ٔ سخت. (آنندراج).
- سنگ بر سنگ ماندن، کنایه از آشوب عظیم. (غیاث).
- سنگ بر شیشه افتادن، کنایه از توبه کردن از شراب خوردن و عیش منغص شدن و کردن. (آنندراج).
- سنگ بر شیشه زدن، کنایه از توبه کردن از شراب. (انجمن آرای ناصری).
- سنگ بر طاس زدن، کنایه از توبه کردن از شراب خوردن. (آنندراج).
- سنگ بر قرابه زدن، سنگ به قرابه زدن. کنایه از توبه کردن از شراب خوردن و عیش منغص کردن. (آنندراج). توبه کردن. (از فرهنگ رشیدی).
- سنگ بر قندیل کسی زدن و افتادن، آسیب رسانیدن یا رسیدن:
ساقیا بنگر بدان کین می همی از پردلی
سنگ بر قندیل عقل بددل رعنا زند.
سنایی.
- سنگ به سبو زدن، زیان رسانیدن.آزار رساندن: گفتند فردا سنگ بسبو خواهیم زد تا چه پدید آید هر چند سود ندارد و ضجرتر شود اما صواب است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 677).
مبرد سنگ سا و آخر سنگ
بر سبوی قلندر اندازد.
خاقانی.
- سنگ به سینه زدن، جانبداری کردن:
ای همه سیم تنان سنگ تو بر سینه زنان
تلخ کام از لب میگون تو شیرین دهنان.
جامی.
- سنگ پا، سنگی متخلخل که برای پاک کردن پاشنه بکار برند و بیشتر از قزوین خیزد.
- سنگ ترازو، وزنه و هر جسمی که بدان چیزی را وزن کنند و بکشند. (ناظم الاطباء).
- سنگ تراشیده، هر پارچه سنگ که با تراش شکل یافته باشد و چارگوش کرده باشد. (از ناظم الاطباء). مهندم.
- سنگ تفرقه انداختن، پراکنده کردن. متفرق کردن.
- سنگ توتیا.
- سنگ جمار، سنگی است که در عید اضحی حاجیان به شیطان اندازند:
گفت نی گفتمش چو سنگ جمار
همی انداختی بدیو رجیم.
ناصرخسرو.
- سنگ جهودان.
- سنگ خاره، صخره ٔ صماء.
- سنگ خاله قورباغه را گرو کشیدن، به امری یا دلیلی ناچیز متمسک و متوسل شدن.
- سنگ خروس، سنگی که در شکم خروس متکون میگردد. (از ناظم الاطباء).
- سنگ در آستین، ظالم. بیرحم. موذی. متعدی. (ناظم الاطباء).
- سنگ درم، سنگی که با آن وزن کنند:
بسنگ درم هر یکی شست من
ز زر و ز گوهر یکی کرگدن.
فردوسی.
اگر بیاید روزی هزار سنگ درم
هزار و صد بدهد کارش زین بود هموار.
فرخی.
- سنگ در موزه آمدن، ریگ به کفش درآمدن. کنایه از بی تاب شدن و بی قراری داشتن.
- || لنگ شدن. ترک سفر کردن:
چو وهم تو در سیر برهان نماید
از او باد را سنگ در موزه آید.
انوری.
- سنگ در موزه داشتن، ریگ به کفش داشتن. خالی از شیطنتی نبودن.
- سنگ در موزه ٔ کسی بودن، بیقرار بودن.
- سنگدل، بی رحم.
- سنگ را بستن و سگ را گشادن. (گلستان).
- سنگ راه، سد راه.
- سنگ راه شدن، سد راه شدن.
- سنگ روی سنگ بند نشدن، نظم و امنیت سپری گشتن.
- سنگ روی یخ شدن، در پیش همگان از برنیامدن حاجت شرمسار گشتن. (امثال و حکم).
- سنگ زیرین آسیا بودن، کنایه از مقاومت و پایداری داشتن. سخت مقاوم بودن:
مردباید که در کشاکش دهر
سنگ زیرین آسیا باشد.
؟
- سنگ سپاهان، سنگ سرمه:
خوب نبود عیسی اندر خانه پس در هاونان
از برای توتیا سنگ سپاهان داشتن.
سنایی.
- سنگ سلیمان و سنگ سلیمانی.
- سنگ سماق، سنگی بسیار سخت و رنگ آن سرخ و تیره بود. (ناظم الاطباء).
- سنگ سیاه، حجرالاسود. (ناظم الاطباء).
- سنگ سیاه سوخته، یک نوع سنگی از محصولات محترقه و متخلخل و سبک که در پرداخت کردن چوب و مرمر و جز آن بکار میبرند. (ناظم الاطباء).
- سنگ سیاه کردن، کشتن و قتل کردن وتلف نمودن. (ناظم الاطباء).
- سنگ شجری، مرجان و بسد و ریشه ٔ مرجان. (ناظم الاطباء).
- سنگ صبر بر دل بستن، خاموشی گزیدن. سکوت کردن.
- سنگ فال، سنگ های رمل که بدانها تفأل کنند و از مغیبات خبر دهند. (ناظم الاطباء).
- سنگ قالی، سنگی که بر اطراف فرش و بساط گذارند تا باد آن را از جا نبرد و چین و شکن در آن نیفتد و در هندوستان میل فرش یا میرفرش گویند. (ناظم الاطباء).
- سنگ قبطی، سنگی سبز تیره رنگ و بسیارسست و نرم که زود در آب حل شود و در مصر کتان را بدان گازر کنند. (از ناظم الاطباء).
- سنگ قمر، سنگ سفید و شفاف که در فزونی ماهتاب در بلاد تازیان یافت گردد و آنرا حجرالقمر و رغوهالقمر گویند. (ناظم الاطباء).
- سنگ قناعت، سنگی که در شدت گرسنگی بر شکم بندند تا اذیت آن کم گردد. (ناظم الاطباء).
- سنگ کسی را در رود گردانیدن، با فریب او را بتغییر عقیده واداشتن: وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویت است که زود سنگ وی را ضعیف در رود نتوان گردانید. (تاریخ بیهقی).
- سنگ کسی یا چیزی را بسینه زدن، از کسی حمایت کردن.
- سنگ گردان، سنگ آسیا. (ناظم الاطباء).
- سنگ گردانیدن، متحجر کردن. (ناظم الاطباء).
- سنگ گرده، سنگ مثانه.
- سنگ گشتن، متحجر شدن. (ناظم الاطباء).
- سنگ ماهی، یک نوع سنگ سفید و سخت که در سر ماهی یابند و بتازی حجرالحوت گویند. (ناظم الاطباء).
- سنگ مثانه، سنگ گرده.
- سنگ محک، سنگی سیاه و سخت که طلا و نقره را بدان امتحان کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ مرمره، مرمره. (ناظم الاطباء).
- سنگ مغناطیس، سنگ مقناطیس.آهن ربا. (ناظم الاطباء).
- سنگ مغنی، سنگ برگان که شیشه گران استعمال کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ موسی، نوعی از سنگ سیاه. (ناظم الاطباء).
- || نوعی از زغال سنگ. (ناظم الاطباء).
- سنگ نقره،: هر جفتی بدوازده هزار درم سنگ نقره بایستی خرید و اکنون نرخ ارزان شده است که هر جفت زمین بچهار هزار درم سنگ نقره می باید که مردمان را سیم کمتر مانده است. (تاریخ بخارای نرشخی ص 37).
- سنگ نمک، نمک طعام متبلور. (ناظم الاطباء).
- سنگ و سبو، یا سنگ و آبگینه سازگار نباشد:
ببرد سنگ ما و آخر سنگ
بر سبوی قلندر اندازد.
خاقانی.
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
عاشقی و نیکنامی سعدیا سنگ و سبوست.
سعدی.
- سنگ یاسم، سنگی سبز و بزردی مایل که حجرحبشی نیز گویند و چون آنرا به آب بسایند مانند شیر شود. و در درد چشم استعمال کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ یشم، سنگی شبیه به عقیق. (ناظم الاطباء).
- گران سنگ:
ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم
ره جوید و چون مورچه از خاک برآید.
فرخی.
- مردار سنگ.
- نیم سنگ، وزنی بمقدار نیم جو.
- همسنگ، هموزن. همسنگی. هموزنی:
گر مرا خواجه بنخاس برد
بربایند به همسنگ گهر.
فرخی.
و گفت: این غلام را به همسنگ وی مشک دهم و همسنگ وی زر دهم و همسنگ وی نقره و همسنگ وی کافور و همسنگ وی حقه ٔ مروارید که قیمت آن خراج مصر است بخریدم. (قصص الانبیاء ص 69).
جاهی و جلالی که بصندوق درونست
جاهی و جلالیست گرانسنگ وپر آچال.
ناصرخسرو.
بهمسنگی خویش در روم و شام
نیامد کسش در ترازو تمام.
نظامی.
بصد مرد گپانی افروختند
در او سنگ و همسنگش انداختند.
نظامی.
|| تمکین. وقار. اعتبار. (برهان). وقار. اعتبار. (فرهنگ رشیدی). وقار. (جهانگیری). وقر و قیمت و قدر. (غیاث). تمکین. وقار. (آنندراج). تمکین. وقار. اعتبار. جاه. مرتبه. (ناظم الاطباء):
سرمایه ٔ مرد سنگ و خرد
بگیتی بی آزاری اندرخورد.
فردوسی.
خردمندی و رای و فرهنگ تو
شکیبائی و دانش و سنگ تو.
فردوسی.
بدان خسروی بال و آن چنگ اوی
بدان برز و بالا و آن سنگ اوی.
فردوسی.
نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ
گرفتش یکی سنگ و شد پیش جنگ.
فردوسی.
مردی گزیده کرد خردمند و پیش بین
بارای و باکفایت و باسنگ و باوقار.
فرخی.
آنجا که تافته شود او تنگدل مباش
تا بنگرد جسوری و سنگ و وقار تو.
فرخی.
مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن
سنگش چو سنگ پیری دیرینه و معمر.
فرخی.
ببرد سنگ من این انده فراق و مرا
امیر عالم عادل ستوده ست بسنگ.
فرخی.
بینی آن ترکی که چون او برزند بر چنگ چنگ
از دل ابدال بگریزد به یک فرسنگ سنگ.
منوچهری.
خرد باید از مرد فرهنگ و سنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ.
اسدی.
نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست
در پیش علم و سنگ تو که بردبار نیست.
سنایی.
ای به آرام تو زمین را سنگ
وی به اقبال تو زمان را رنگ.
سنایی.
آب و سنگم داد بر باد آتش سودای من.
از پری روئی مسلسل شد دل شیدای من.
خاقانی.
آب و سنگم داده ای بر باد و من پیچان چو آب
سنگ در بر میروم وز دل فغان انگیخته.
خاقانی.
ناله کنان میدوم سنگ به بر در چو آب
کآب من و سنگ من غمزه ٔ یارم ببرد.
خاقانی.
|| گرانی چیزها. (برهان). وزن. گرانی. (فرهنگ رشیدی). وزن. (جهانگیری). گرانی. وزن. (غیاث). وزن و گرانی چیزها. (آنندراج). وزن. وزنه:
چو یاقوت باید سخن بی زبان
سبک سنگ لیکن بهایش گران.
ابوشکور.
بازرگانان معتبر آنجا [به سودان] روند و نمک و آبگینه و ارزیر برند و بهم سنگ زر بفروشند. (حدود العالم).
کجا سنگ هر مهره ای بد هزار
ز مثقال گنجی چو کردم شمار.
فردوسی.
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم بیک پشه سنگ.
فردوسی.
گر بیارند و بسوزند و دهندت بر باد
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.
لبیبی.
تیر او گرچه سبک سنگ بود
کنگره بفکند از گرد حصار.
فرخی.
ابا خوبی و با نغزی رنگش
برآمد سی و شش مثقال سنگش.
(ویس و رامین).
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
که در گرچه کوچک بها بین نه سنگ.
اسدی.
چون که هوا را جوی از رنگ نیست
جمله هوا را بجوی سنگ نیست.
نظامی.
شوکت شاهی سبک سنگ است در میزان عدل
عشق میگیرد بخون کوهکن پرویز را.
صائب.
|| (اصطلاح جواهرفروشان) یک قطعه از احجار نفیسه، مانند: الماس و زر و غیره. (یادداشت مؤلف). هر یک از احجار کریمه چون الماس و زمرد و یاقوت و لعل و امثال آن. (یادداشت مؤلف). گوهر مانند یاقوت و الماس و جز آن. (ناظم الاطباء). || نگین. (آنندراج). || مقیاسی است برای آب و آن عبارت است از عده ٔ معینی لیتر در هر ثانیه. توضیح: در تهران یک سنگ آب عبارت است از مقدار آبی که از شکافی به اندازه ٔ 0/20 مترمربع (2/1528 فوت) و از قرار یک متر (1/0936 یارد) در هر سه ثانیه جریان دارد. در کرمان یک سنگ آب برابر با 24 ساعت آبی است که برای آبیاری 2 هکتار زمین کافی باشد. در اصفهان یک سنگ آب را برابر مقدار آبی حساب میکنند که یک جریب زمین را در یک ساعت مشروب کند. در شیراز واحد آب که معروف به «سنگ دیوانی » است، عبارت است از مقدار آبی که از شکافی بوسعت 20 سانتی متر در 80 سانتی متر و از قرار ثانیه ای یک متر جریان دارد. در همدان معادل یک سنگ دیوانی اراک است. (فرهنگ فارسی معین). واحد آب. سنگ یا واحد بین المللی آب عبارت از میزان آبی است که از یک دهانه بعرض ده سانتی مترو ارتفاع ده سانتی متر با سرعت ده سانتی متر در ثانیه جاری شود. (یادداشت مؤلف). || سنگ دیوانی. مقیاس است برای آب و آن به «چرخ » تقسیم میشود و 5سنگ دیوانی را یک «سنگ آسیاگردان » حساب میکنند. در اراک، یک سنگ دیوانی مقدار آبی است که از میان چهار آجر که تشکیل روزنه ای به وسعت 0/20 * 0/20 متر را میدهد جاری است. (فرهنگ فارسی معین). سنگ یا واحد دیوانی، عبارت از میزان آبی است که از یک دهانه به ابعاد10 * 10 سانتی متر و بسرعت 130 سانتی متر در ثانیه جاری شود و این سنگ در هر جا میزانی دیگر دارد، چنانکه مثلاً در اردبیل عبارت از 52 برابر واحد آب بین المللی است. (یادداشت مؤلف). || وزنه ای از آهن یا سنگ یا هر چیز دیگر که بدان چیزها سنجند. (یادداشت مؤلف). هر چیز که بدان جسمی را سنجیده و وزن و ثقل آنرا با وی تعیین کنند. (ناظم الاطباء). || سنگ زور که کشتی گیران بر دوش گردانند. (اصطلاح پهلوانان ایران) سنگی باشد که بر سر دوش می گردانند. (آنندراج). || چیزی است که آنرا از سنگ یا چوب سازند و به ضربت اصول بهم برزنند تا آواز برآید. هندیان آنرا چکچکی گویند. در ایام عاشورا رواج تمام دارد. (غیاث). || برابری. همسری. || ارزش. قیمت. (ناظم الاطباء). || عده ٔ نسخ یک بار چاپ شده خاصه چاپ سنگی و آن عادتاً در چاپخانه های سنگی 750 نسخه بود و در چاپخانه سربی یا حروفی هزار نسخه است. (یادداشت مؤلف). || در این بیت چنین می نماید که سنگ به معنی خم آمده است:
حوضی ز خون ایشان [دختران رز] پر شد میان رز
از بس که شان ز تن به لگدکوب خون دوید
واندر میان سنگ نهان کرد خونشان
دهقان و لب ز خشم بدندان همی گزید
وآن سنگ را ز سنگ یکی مهر برنهاد
شد چندگاه خامشی و صابری گزید.
بشار مرغزی.
و در برهان قاطع سه معنی که به سنگ انداز میدهد دو معنی اخیر آن موهم این است که سنگ با معنی خم یا خم باده که در سنگ حدس زدم تناسبی داشته باشد. اﷲ اعلم. (از یادداشت مؤلف).
و آن سنگ را بیافت [رزبان] کجا مهر کرده بود
برکندمهر و دل ببرش بر همی طپید.
بشار مرغزی.

حل جدول

واژه پیشنهادی

گویش مازندرانی

سنگ کتو

سنگلاخ – زمین پر از سنگ های ریز و درشت


سنگ

سنگ

ترکی به فارسی

زمین

زمین

فرهنگ عمید

سنگ

(زمین‌شناسی) مادۀ سفت‌وسخت که جزء ساختمان پوستۀ جامد زمین است و اغلب دارای مواد و عناصر معدنی است،
قطعۀ سنگ یا فلز به مقدار معین که با آن چیزی را در ترازو وزن کنند، سنگ ترازو، سنجه،
[قدیمی] مقیاسی برای اندازه‌گیری آب جاری، معادل حجم آبی که در ثانیه از قنات یا رودخانه جاری شود و مقدار آن مختلف است،
(پزشکی) جسم سخت و سفت به‌صورت شن و سنگ‌ریزه که از رسوب مواد مختلف در بعضی از اعضای بدن مانند کلیه و مثانه و کیسه‌صفرا تشکیل می‌شود،
وزن،
[قدیمی، مجاز] قدر،
وقار: مردی گزید راد و خردمند و پیش‌بین / بارای و با کفایت و باسنگ و باوقار (فرخی: ۱۹۱)،
* سنگ آتش: (زمین‌شناسی) نوعی سنگ سخت به رنگ سیاه یا قهوه‌ای که از اصطکاک آن با آهن جرقه تولید می‌شود و پیش از اختراع کبریت به‌وسیلۀ آن آتش می‌افروختند، سنگ آتش‌زنه، سنگ چخماق،
* سنگ آذرین: (زمین‌شناسی) سنگی که از سرد شدن و انجماد مواد مذاب درون زمین تشکیل می‌شود، سنگ آتشفشانی، احجار ‌آذرین،
* سنگ آس: (زمین‌شناسی) [قدیمی] = آس۱
* سنگ آسمانی: (نجوم) سنگی که از آسمان به زمین فرود آید، قطعه‌ای از سنگ که از فضای خارج جو به زمین سقوط کند،
* سنگ آسیا: (زمین‌شناسی) = آس۱
* سنگ آهک: سنگی سفید که از آن آهک تهیه می‌کنند، آن را در کوره‌های مخصوص تا ۹۵۰ درجۀ سانتی‌گراد حرارت می‌دهند تا آهک به‌دست آید، کربنات کلسیم،
* سنگ پا: (زمین‌شناسی) نوعی سنگ سوراخ‌سوراخ بسیار سخت است که در حمام چرک پا را با آن پاک می‌کنند، سنگ خاز، سنگ سودا،
* سنگ پادزهر: [قدیمی] نوعی سنگ که از کیسۀ صفرای بز کوهی یا گاو کوهی به‌دست می‌آوردند و آن را به‌طور خوراکی یا مالیدنی در مداوای سَم‌خوردگی و معالجۀ سم حشرات گزنده به کار می‌بردند، زهرمهره، حجرالسم، حجرالتیس،
* سنگ جهنم: (شیمی) [منسوخ] = نیترات‌دارژان
* سنگ چاپ: (زمین‌شناسی) نوعی سنگ آهکی به رنگ خاکستری یا زرد که از دانه‌های ریز تشکیل شده، به خوبی جلا و صیقل می‌پذیرد، چربی را جذب می‌کند و در چاپخانه‌های سنگی برای چاپ کردن اوراق به کار می‌رود،
* سنگ خارا: (زمین‌شناسی) = خارا
* سنگ خاز: (زمین‌شناسی) [قدیمی] = * سنگ پا
* سنگ زر: [قدیمی] = محک
* سنگ سلیمانی: ‹سنگ سلیمانیه› (زمین‌شناسی) نوعی کوارتز شبیه عقیق که دارای رگه‌های سیاه‌و‌سفید است و مانند سنگ‌های قیمتی در ساختن زینت‌آلات به کار می‌رود، حجر باباغوری،
* سنگ سماک: ‹سنگ سماق› (زمین‌شناسی) سنگی سخت که خوب صیقل می‌گیرد و به رنگ‌های سرخ، سبز، قهوه‌ای، خاکستری، درمی‌آید و برای ساختن ستون‌های سنگی و مجسمه و اشیای دیگر به کار می‌رود، گاه در آن ریزه‌های کوارتز و فلدسپات نیز دیده می‌شود، پرفیر،
* سنگ شجری: (زیست‌شناسی) [قدیمی] = مرجان
* سنگ صبور:
سنگ سخت و عظیم که در یک جا ثابت و پا‌برجا باشد و حوادث روزگار را تحمل کند و از آن به بردباری و شکیبایی مثل می‌زنند،
سنگی افسانه‌ای که مردم درد دل خود را برای او بازگو می‌کرده‌اند،
* سنگ صفرا: (پزشکی) سنگی که از رسوب املاح صفراوی در کیسۀ صفرا تشکیل می‌شود،
* سنگِ فسان: (زمین‌شناسی) [قدیمی] = سان۴
* سنگ کلیه: (پزشکی) سنگی که از ترکیب اسید‌های ادرار با مواد معدنی در کلیه تشکیل می‌شود،
* سنگ گچ: (زمین‌شناسی) نوعی سنگ که در طبیعت به حالت بی‌شکل وجود دارد و از حرارت دادن آن گچ به‌دست می‌آید، سولفات کلسیم،
* سنگ لاجورد: (زمین‌شناسی) از سنگ‌های معدنی به رنگ آسمانی یا آبی پررنگ که در قدیم از آن جام و پیاله و پاره‌ای زینت‌آلات می‌ساختند و کوبیده و گَرد‌شدۀ آن در نقاشی به کار می‌رفت،
* سنگ لوح: (زمین‌شناسی) نوعی سنگ به رنگ خاکستری که به ورقه‌های نازک شکافته می‌شود، پلمه‌سنگ، تخته‌سنگ،
* سنگ محک: = محک
* سنگ مردار: [قدیمی] = مردارسنگ
* سنگ مرمر: (زمین‌شناسی) = مرمر
* سنگ مغناطیس: (زمین‌شناسی) = مغناطیس
* سنگ هرکاره: (زمین‌شناسی) [قدیمی] نوعی سنگ که به آسانی تراشیده می‌شود و خوب شکل می‌گیرد و اغلب از آن هرکاره (دیگ سنگی) و سرقلیان و اشیای دیگر می‌سازند،
* سنگ‌وسبو: [قدیمی، مجاز] دو چیز ضد و مخالف یکدیگر نظیر سنگ و شیشه یا آتش و پنبه: چشم اگر با دوست‌ داری، گوش با دشمن مکن / عاشقی و نیک‌نامی سعدیا سنگ‌وسبوست (سعدی۲: ۳۵۲)،
* سنگ یده: [قدیمی] = یده


زمین

سطحی که در زیر پا قرار دارد: چادرش روی زمین کشیده می‌شد،
(نجوم) سومین سیارۀ منظومۀ شمسی،
خشکی مورد تصرف کسی، مِلک،
محلی برای کشاورزی، مزرعه،
[قدیمی] سرزمین،
* زمین فیال: زمینی که برای نخستین ‌بار آن‌ را کاشته باشند،

تعبیر خواب

زمین

اگر بیند زمین با وی سخن گفت و به خیر نیکوئی وی را مژده داد، دلیل که در دین و دنیا خیر بسیار کند، چنانکه مردمان را از آن شگفت یاد و بعد از وفات او را یاد کنند. اگر بیند زمین در زیر پایش درنوشت، دلیل که آخر عمرش شده باشد. اگر بیند برخی از زمین در زیر او پیچید، دلیل بر تنگی معیشت او کند. اگر بیند آن زمین معروف بود، نیکی معیشت خداوند زمین را باشد. اگر بیند زمین خود فراخ نموده است، دلیل که عمر خداوند زمین دراز بود. اگر بیند زمین را می پیمود، دلیل است به سفر رود. - جابر مغربی

اگر بیند که در زمین سبزه و نبات معروف بود با نعمت و اسباب، دلیل که او را فضل و دیانت بود و سرانجام ثواب آخرت یابد. اگر بیند در صحرائی بود مانند بیابان و آن زمین را شناسد، دلیل که سفر دور کند. اگر بیند زمین را می کند و خاکش میخورد، دلیل است مال یابد، به قدر آن خاک که خورده باشد. اگر بیند در زمین ناپیدا شود، بی آن که در آنجا جائی یا مغاکی بود، دلیل که هلاک شود. اگر بیند زمین را مانند چاه یا سردابه همی کند، دلیل که مال دنیا به مکر حیله بدست آورد. اگر بیند که زمین او را فراگرفت، دلیل که درغم و مصیبت افتد و از قبل زن مال او تلف شود. اگر بیند که از زمین فراخ به زمین تنگ می آمد، دلیل است که ازکاری تند به کار بد افتد. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

زمین پر از سنگ

447

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری